پورنگ پیروزفر،فرزند خواهر منوچهر احترامی و نوه بزرگ خانواده احترامی است.او اردیبهشت ماه سال1349 متولد شده و در حال حاضر ساکن کشور انگلستان است.پورنگ رابطه صمیمانه ای با دایی خود داشت طوریکه نه تنها اسم مستعار او پورنگ بود،بلکه در بیشتر گفتگوهایش با دوستان و آشنایان،نام پورنگ بنا به دلایل مختلف ذکر می شد ونقل قولهایی هم از او درباره مسائلی مثل برنامه ها و ایرادهای رایانه ای شان به میان می آمد!آنچه در ادامه می خوانید بخشهایی از گفتگوی ما با پورنگ پیروزفر،چند روز پس از فوت دایی بزرگش است.
اولین خاطره ای که از دایی تان در ذهن دارید چیست؟شاید 4یا5سالم بود...حتی در آن زمانها هم آقای احترامی سرشان شلوغ بود و چندین جا فعالیت می کردند.من چون مادرم معلم بود قبل از اینکه به مدرسه بروم می توانستم بخوانم و بنویسم تقریباً.یکی از چیزهایی که آن زمانها برای آقای احترامی می نوشتم این بود که:داداش،یک روز جمعه می آیی با من بازی کنی؟-ما به ایشان در منزل داداش می گفتیم،داداش یا داداش منوچهر.ایشان هم جواب داده بودند:اگر وقت داشته باشم می آیم با هم بازی کنیم.ما تابستانها منزل مادربزرگم بودیم و با دایی خاطرات زیادی از بازیها و درکنار بودن دارم.
ویژگی اخلاقی خاصی از آقای احترامی سراغ داشتید چه بود؟من به یاد ندارم هیچ وقت ایشان را عصبانی دیده باشم.همیشه بسیار صبور و خوش برخورد بودند؛مخصوصا با بچه های فامیل.بچه های فامیل همه چون رفتار جدی و شخصی از آقای احترامی دریافت می کردند همه دوست داشتند با ایشان ارتباط داشته باشند.البته همه در یک قالب نمی گنجیدند ولی برای همه بچه های فامیل وقت می گذاشت و چنان وارد مسایلشان می شد که حتی اگر به نظر خودمان مسئله ای کودکانه بود،به محض این که با ایشان مطرح می شد جدی می شد.
گویا آقای احترامی شما را بيشتر از سایر بچه های فامیل و نزدیکان دوست داشتند و همیشه اسم پورنگ در کلام ایشان بود و مثلا حرف شما را در مورد اشکالهایی که گاها رایانه شان به آنها دچار می شد بیشتر از نظر حتی مهندسان رایانه می پذیرفت و یکی از اسامی مستعارشان هم پورنگ بود.جرقه این رابطه عاطفی خاص بین شما و دایی تان از چه زمانی زده شده ؟شايد چون وقتي كودك بودم پدر و مادرم مأمور بودند به شهرستان و من مدتي در منزل مادربزرگ در كنار داييهايم از جمله دايي منوچهر بودم.... ايشان براي من بيشتر به عنوان يك برادر بزرگتر مطرح بودند تا دايي ( با آن كه اختلاف سن ما زياد بود ) ناخودآگاه من از شخصيت ايشان چيزهايي گرفتم كه شايد هر كس ديگري هم در آن مجموعه بود اين تأثير را ميپذيرفت... البته اين توجههاي خاص ، حسادتهاي ساير بچههاي فاميل را هم برميانگيخت!
چه زماني متوجه شديد دايي شما در حوزههاي مختلف طنز نويس هم هست و با اين موضوع چه طور برخورد كرديد؟نحوه آشنايي من با اين بخش از كار دايي ام تا حدودي تلخ بود چون باعث شد زماني كه به من اختصاص ميداد محدود شود. البته در آن زمانها هنوز طنز مثل امروز وجهه و پايگاه مناسب و معقولي مثل امروز نداشت. امروزه با زحمتهايي كه آدمهاي مختلف در حوزههاي طنز يا دولتمردان مختلف كشيدهاند ، هم فضاي كار براي طنز نويس مناسب تر شده و هم طنز نويسي تبديل به يك كارو گونه ادبي قابل افتخار شده است. طنزي كه امروز ميبينيم طنزي است كه آقاي احترامي و
آقاي صابري و ساير بزرگان اين عرصه در به ثمر رسيدنش نقش داشتند و برايش زحمت كشيدند.
تا چه اندازه از كارهاي آقاي احترامي در راديو تلويزيون و مطبوعات آشنا بوديد؟آقاي احترامي خيلي عادت نداشت كه حالا بيايد بگويد اين قسمت از برنامه صبح جمعه با شما را من نوشتم يا فلان برنامه تلويزيوني نوشته ايشان است.... حتي به نزديكان و اعضاي خانواده هم چيزي نمي گفت. مثلاً مادر من خودش مينشست برنامه صبح جمعه با شما را ضبط ميكرد و نمي دانست كدام قسمت از كار مربوط به آقاي احترامي است. همين حالتهايي كه تا ديروز شما در آقاي احترامي ميديديد از گذشته در ايشان وجود داشت و ناگهان عطارگونه دچار اين تحولات شده بود!
از عادتهاي مطالعاتي و نوشتاري آقاي احترامي بگوييد.....ايشان از اين نظر آدم خطرناكي بود... چون اگر من معمار مواظب نبودم و از ايشان سؤالي مي كردم ناگهان ميديدم با مطالعه در زمينه كار خودم از من متخصص تر شده ... اين هم به خاطر ديدگاه خاص تحليلي ايشان بود، پايان نامه فوق ليسانس معماري مرا ايشان اصلاح كردند!در سفرنامههايي كه داشتند و نوشته بودند براي من چيزهايي در مورد معماري پيدا ميكرد كه براي خود من تازگي داشت و نو بود!بسيار به سرعت كتاب ميخواندند... اخيراً براي مطلبي كه در دست تهيه داشتند گفتند بايد اين فايل و ستون كتابها را بخوانم ، من گفتم شما بارها اين كتابها را خواندهايد. ميگفتند: بله ولي الان يا توجه به ديد خاصي كه براي نوشتن مطلبم دارم بايد بخوانم. با آن سن و سال ذهن سريعي داشتند و در به يادآوري مطالب كه خوانده بودند هيچ مشكلي نداشتند و اين موضوع مرا به وحشت ميانداخت كه چطور من كه جوان بودم ذهن اين چنين آشفته داشتم ولي ايشان....
ارتباط آقاي احترامي با رايانه هم واقعاً عجيب بود. من تقريباً كمتر كسي را به سن و سال ايشان ديدم كه بتوانند به اين شكل با رايانه ارتباط برقرار كنند و حتي تمام كارهايش را تايپ شده تحويل بدهد. حتي رايانهشان را خودشان تعمير ميكردند و با قطعات و كاركردهايش هم آشنا بودند!براي ايشان به دليل نحوه برخوردش با زندگي نا ممكن وجود نداشت و قبل از آن كه وارد كاري شود مي گفت بايد فلسفه آن را بفهمم... مثلاً در مورد رايانه ساعتها در مورد نحوه كاركردن رايانه و فلسفه وجوديش برايشان حرف زدم! ايشان آن قدر با يك مسأله و قضيهاي ور ميرفتند و سر و كله ميزدند كه به قول خودشان به منطقش ميرسيدند....
دايي شما تا قبل از نوشتن مجموعه كتابهايي مثل حسني براي كودكان سابقه قصهگويي براي بچههاي فاميل را داشتند؟به شكل مدون خير ... نداشتند. ولي يكي از راههاي برقراري ارتباط آقاي احترامي با بچهها كوچك كردن خود و ورود به دنياي بچهها بود. ايشان به تعداد تك تك بچههاي فاميل و براي هركدام به اندازه تعريف كردن چندين قصه خودشان را در داستانهايي كه تعريف ميكردند قرار دادند.
به روايتي خود ايشان ميگفتند قبل از سال 61-60 كه شروع به نوشتن اين كتابها كردند تجربهاي در اين زمينه نداشتند. بله ، درست است ! اما به اندازه چندين سال تجربه زد و خورد كلامي و منطقي و فلسفي با بچهها داشتند. با مشكلات روزمره بچهها در حال دادوستد بودند. ايشان فرزند نداشتند اما شايد از خيلي از پدرو مادرها در تربيت فرزندان همان پدر و مادرها نقش پر رنگتري داشتند كما اين كه تا همين اواخر از فاميل و دوستان مركز آمار مشكلاتشان با بچههايشان را به وسيله آقاي احترامي حل ميكردند.
ميتوانيد چند تصوير از زندگي منوچهر احترامي براي مخاطبان اين گفتگو بيان كنيد؟آقاي احترامي سهل و ممتنع زندگي ميكردند يعني بسيار ساده و فاقد هرگونه پيچيدگي بودند ولي ممتنع بودند چون ما الان صد نفر مثل ايشان نداريم.ايشان در متن جامعه بودند ولي ويژگيهاي خاصي داشتند. مثلاً در نمايشگاههاي كتاب ، ايشان در غرفه ناشرانشان حضور داشتند اما نه براي نشستن و سخنراني كردن ، فقط براي كتاب فروختن و ديدن برخوردهاي مخاطبانش. مثلاً تعريف ميكردند كه روزي مرد ميانسالي آمده بودند و كتاب حسني را در نمايشگاه كتاب از ايشان خواستند و بعد هم گفتند به خدا براي خودم نميخواهم ، براي بابام ميخواهم به خدا! اين يعني هر آدمي كه در خيابان ميديديد ممكن بود آقاي احترامي باشد اين واقعاً كار مشكلي است. او منحصربه فرد بود اما نه به آن شكل كلاسيك كه مثلاً اينيشتن منحصربهفرد بود.
Keywords:
Interview With Pourang Pirouzfar